نامه اسکندر به ارسطو

نامه ی تن سر[1]

اسفندیار کاتب (613) در تاریخ طبرستان مکاتبه ارسطو و اسکندر را بعد از تسخیر ایران, که توسط ابن مقفع از عربی به فارسی ترجمه شده, درج کرده است.

چنین گوید ابن مقفع از بهرام بن خرزاد و او از پدر خویش منوچهر موبد خراسان و علمای پارس که چون اسکندر از ناحیت مغرب و دیار روم خروج کرد, چنانکه شهرت آن از تذکار[2] مستغنی است, و قبط و بربر و عبرانیون مسخر او شدند از آنجا لشکر به پارس کشید و با دارا مصاف داد, جمعی از خواص دارا تلبیب کردند و به تبعیت و خدع سر دارا برگرفته پیش اسکندر آوردند, بفرمود تا آن جماعت را بر دار تعلیق کنند, چنانکه عادت سیاست رومیان است, و تیر را برجاس[3] سازند و منادی کنند که سزای کسی که به قتل شاهان دلیری کند چنین است و چون ملک ایرانشهر بگرفت, جمله ابنای ملوک و بقایای عظما و سادات و قادات و اشراف اکناف[4] به حضرت او جمع شدند و از جمعیت ایشان اندیشه کرد,[5] به وزیر و استاد خویش ارسطاطالیس (ارسطو) نامه بنوشت, که به توفیق عز وعلا حال ما تا اینجا رسید و من می خواهم به هند و چین و مشارق زمین شوم, اندیشه می کنم که اگر بزرگان فارس را زنده گذارم در غیبت من از ایشان فتنه ها تولد کند که تدارک آن عسیر شود[6] و به روم آیند و تعرض ولایت ما کنند,[7] رای آن می بینم[8] که جمله را هلاک کنم و بی اندیشه این عزیمت را به امضا رسانم[9] ,ارسطاطالیس این فصل را جواب نوشت و گفت . . .. . السفله الی المواضع العلیه فانصرف عن هذا الرای ,عنی آن است که به درستی که در عالم امم هر اقلیمی مخصوصند به فضیلتی و هنری و شرفی که اهل دیگر اقالیم از آن بی بهره اندو اهل پارس ممیزاند به شجاعت و دلیری و فرهنگ.

روز جنگ که معظم تر رکنی است از اسباب جهانداری وآلت کامکاری ,اگر تو ایشان را هلاک کنی بزرگ تر رکنی از ارکان فضیلت برداشته باشی از عالم ,و چون بزرگان ایشان از پیش برخیزند لامحاله[10] حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی[11] رسانید. و حقیقت بدان که در عالم هیچ شری و بلایی و فتنه ای و وبایی را آن اثر فساد نیست که فرومایه به مرتبه بزرگان رسد , زنهار عنان همت ازین عزیمت مصروف گرداند و زبان تهمت را که از سنان[12]جان ستان موثر و مولم تر[13] است از کمال عقل خویش منقطع و مقطوع گرداند ,تا برای فراغ خاطر پنج روزه حیات به تخمین, نه برحقیقت و یقین, شریعت و دین نیکو نامی منسوخ نشود[14] :

فاما المرء حدیث بعده فکن حدیثا حسنا لمن وعی

ترجمه:

گرعمر تو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر[15] خود

باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانه ی نیک شو, نه افسانه ی بد

باید که اصحاب بیوتات و ارباب درجات و امرا و کبری ایشان را به مکانت و حمایت و وفا و عنایت خویش مستظهر[16] گرداند و به عواطف و عوارف اسباب ضجرت و فکرت از خواطر ایشان دور کند که گذشتگان گفتند هر مهم که به رفق و لطف به کفایت نرسد به قهر و عنف[17] هم میسر نگردد ,رای آنست که مملکت فارس را موزع[18] گردانی بر ابنای ملوک ایشان ,و به هر طرف که یکی را پدید کنی تاج و تخت ارزانی داری ,و هیچ کس را بر همدیگر ترفع و توفق و فرمانروایی ندهی تا هر یک در مسند ملک مستند برای خویش بنشیند که نام تاجوری, غروری عظیم است ;و هر سر که تاج یافت باج کسی قبول نکند و به غیری فرو نیاورد, [2و میان ایشان چندان تقاطع و تدابر و تغالب و تطاول و تقابل و تقاتل با دید آید[19] بر ملک, و تفاخر و تکاثر بر مال[20] و تنافر بر حسب و تجاسر و تشاجر بر حشم که به انتقام تو نپردازند و از مشغولی به یکدیگر,گذشته باد نتوانند کرد۱}] و اگر تو به دورتر اقصای عالم باشی هر یک ازیشان دیگری را به حول و قوت و معونت تو تخویف کنند و تو را و بعد تو را امانی باشد ,اگر چه روزگار را نه امان است و نه اعتماد .

اسکندر چون جواب را واقف شد, رای بر آن قرار گرفت که اشارت[22] ارسطاطالیس بود و ایرانشهر بر ابنای ملوک ایشان قسمت کرد, و ملوک الطوایف نام نهادند.[23]



[1] . تن سر نام موبد موبدان است که ابن مقفع این نامه را از زبان او نقل کرده.وجه تسمیه ی نام او به این دلیل بوده است که تمام تنش مانند سرش پر از مو بوده یا به اصطلاح امروزی ها پشمالو بوده است !

[2] . یادآوری.

[3] .نشانه.

[4] .اطراف .

[5] .ترسید .

[6] . دشوار شود .

[7] . قصد تعدی و تجاوز .

[8] .مصلحت می بینم .

[9] . به انجام رسانم .

[10] .ناچار .

[11] .باید برسانی .

[12] . نیزه .

[13] .دردناک تر .

[14] . از بین نرود .

[15] . بی اندازه .

[16] . پشت گرم .

[17] . زور .

[18] . پراکنده .

[19] . درگیری پدید آید .

[20] .زیاده خواهی مال .

[21] .انقدر درگیر دعوا با یکدیگر می شوند که گذشته را فراموش می کنند و به فکر انتقام از تو نمی افتند.

[22] .دستور .

[23] . تاریخ طبرستان, ص.12-14 .

این نامه و پاسخ آن در بسیاری از کتب تاریخی ذکر شده چون سنی ملوک الارض و الانبیا, ص.30-29 .

در فارس نامه ی ابن بلخی نیز با ترجمه ای متفاوت آمده است ص.56-57 .

کامل ابن اثیر ,ج1, ص.101-100 و غیره


برداشت از اینجا