گفتار اندر رسیدن اسکندر به شهر یمن

1667- از آن جایگاه  همراه نام آوران  به سوی یمن به راه افتاد.

1668-وقتی شاه یمن شنید با بزرگان نزد اسکندر آمد.

1669-با هدیه های گرانبها ، آنچنان که سزاوار بود.

1670- ده شتر از پارچه کتانی یمن بار کرد و پنج شتر دیگررا دینار بار کرد.

1671-ده شتر را درم بار کرد- وقتی پول باشد غم به دل راه ندارد.

1672- سلّه: سبد

هزار سبد زعفران و به تعداد بی شمار زیر انداز و گستردنی .

1673-زبرجد:زمرد. سنگ گرانبهای سبز مایل به زرد.

1674و 1675-جام دیگری از جنس لاجورد که در آن شصت یاقوت زرد ریخته  شده بود،که ده نگین از یاقوت سرخ بر آن نهاده.

لاژورد: سنگی است کبود.

1676-با هدایا و نثارها به پیش سراپردۀ اسکندر رسیدند.

نثار: هر چه که بریزند از هر چیز.

1677- اسکندر از آنها احوالپرسی کرد و با آنها مهربانی کرد و روی تختی نزدیک خودش نشاند.

1678تا 1680- شاه یمن اسکندر را دعا می کند و از اسکندر دعوت می کند دو ماه آنجا بیاسایند.

1680-سکندر هم شاه یمن را دعا می کند که همیشه خردمند باشد.

1681-صبح که شد شاه یمن بازگشت و آوازه لشکر همه جا پیچید.

1682-اسکندر سپاه را به سوی بابِل حرکت داد واز گَرد حاصل از حرکت سپاه هوا دیگر دیده نمی شد.اشاره به انبوهی سپاه دارد.

1683-به مدت یک ماه اسکندر و سپاهش بدون وقفه به حرکت خود ادامه دادند.

1684- تا به کوهی بلند رسیدند که سرش  از چشم بیننده  ناپدید بود. 

1685-ابر سیاهی بالای سر کوه بود گویی سرش به آسمان رسیده بود.

1686-راه عبوری ندیدند و شاه و سپاه از حرکت باز ماندند.

1687-با رنج بسیار از آن کوه سخت گذشتند و از کاراسکندر باریک بین متحیر شد.

1689-1688-از رفتن به تنگ آمده بودند که دریای عمیق در آن طرف کوه پدیدار شد و از دیدن آن سپاه شاد شد که دشت و دریا و راه دیدند

1690- به سوی دریای ژرف رفتند در حالی که آفرینندۀ جهان را ستایش  را می گفتند.

1691-حیوانات بی شماری برای شکار آنجا بودند .

1692-از دور مرد درشت اندام و تنومندی پدیدار شد که بدنش پر از مو بودو گوشهای بزرگی داشت.

1693- زیر آن موهها رنگ بدنش تیره بود و دو گوشش مانند گوش فیل بزرگ  و پهن بود.

1694-پهلوانان این مرد را گرفتند و کشان کشان پیش اسکندر بردند.

1695-اسکند شگفت زده شد و از دیدن او نام یزدان را  به نشانۀ شگفتی از آفریده هایش را به زبان آورد.

1696-از او پرسید پرسید نام تو چیست ؟در دریا در جستجوی چه چیزی هستی؟ آرزو  و خواست تو چیست؟

1697-آن مرد پاسخ داد نام مرا ،  پدر و مادرم گوش بستر نهاده اند.

1698: از او پرسید آن چه که در سمت مشرق وسط آب  است،چیست ؟

1699-بدی: باشی

برای شاه دعا می کند که همیشه زنده باشد

1700-شهری مانند بهشت است که گویا زمینی نیست.

1701- همه خانه ها از از استخوان ماهی درست شده اند.

1702 تا 1704-بر ایوان ها هم نقش چهره افراسیاب و کیخسرو همراه با خصوصیات آنها را کشیده اند.در شهر هیچ گرد و خاکی هم نیست.

1705-خوراک مردم این شهر فقط از ماهی است.

1706-اگر شاه دستور دهد بدون سپاه به آن شهر می روم.

1707-اسکندر به او گفت برو  و کسی را بیاور تا ببینم چه چیز  تازه ای دارد.

1708-گوش بستر فورا رفت و مردم آن شهر را شتابان برد.

1709-از آب هشتاد مرد  خردمند  و سالخورده همراهش آمدند.

1710-همه لباسهایشان از خزّ و حریر بود که چند نفر آنها جوان و چند نفر پیر بودند.

1711تا 1714-پیران یک جام پر از مروارید به دست داشتند و جوانها تاجی از زرّ به دست داشتند در حالیکه به حالت احترام سرها را پایین انداخته بودند نزد قیصر آمدند و  مدت زمان زیادی با اسکندر گفت و گو کردند. آن شب گذشت و صبح فردا صدای کوس برای به حرکت درآمدن سپاه بلند شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.